دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

تو همون لحظه






از خیلی سال پیش ، شاید نوزده بیست سالگی ،

یه تصویر ذهنی تو خیالم ساختم ، یه قالب ،

بعد هی آدمهای مختلف اومدن و رفتن ،

زشت و زیبا ، خوب و بد ،

من هر کسی رو تو همون نگاه اول با اون قالب مقایسه کردم ،

هیچ کس با قالب هماهنگ نبود ،

بعد که یه مدت میگذشت و با روحیاتش آشنا می شدم ،

باز با قالب مقایسه اش می کردم ،

اما هیچ کس تو قالب جا نمی شد ،

و این دور باطل انقدر چرخید و چرخید که از قالب نا امید شدم ،

کم کم بهش شک کردم ،

و قالب آهسته آهسته از یادم رفت و

برای سالها تو فراموشی گم شد . ..


تا اونروز که تو رو دیدم ،

چهره ات برام آشنا بود ،

اما نمی دونم از کجا مطمئن بودم که هرگز قبلاً ندیدمت ،

اما یهو تصویر اون قالب اومد جلوی چشمم ،

تو همون لحظۀ اول یاد اون تصویر ذهنی افتادم ،

و تو جلوی من ایستاده بودی ،

انقدر نزدیک که کافی بود دستمو بلند کنم تا عطر تو رو بگیره ،

اما جا نخوردم ،

هیجان زده هم نشدم ،

حتی نترسیدم از اینکه اون تصویر انقدر واقعی جلوی چشمم ایستاده ،

یادم اومد که یه روزی به واقعی بودن اون تصویر ایمان داشتم ،

تو همون لحظۀ اول یادم اومد که میدونستم یه جایی تو این دنیا تو وجود داری . ..


خدایا ، باورم نمی شد ،

نیازی نبود تو رو تو اون قالب جا بدم ،

مثل این بود که اون قالب رو از روی تو اندازه گرفته باشن ،

انگار قالب تو بود که سالها توی ذهنم نگه داشته بودم ،

سالها جای خالی تو رو با خودم اینور اونور برده بودم ،
و حالا جلوی من ایستاده بودی . ..


تو یک نگاه عاشقت نشدم ،

تو هون لحظۀ اول می دونستم که عاشقتم ،

سالها گذشته بود و من سر فرصت عاشقت شده بودم ،

تو همون لحظۀ اول می دونستم که با همۀ وجودم میخوامت ،

می دونستم که باقی عمرمو میخوام با تو بگذرونم ،

می دونستم که باقی عمرمو بدون تو نمی خوام . ..


تو همون لحظۀ اول دلم خواست که باهات ازدواج کنم ،

تو همون لحظۀ اول دلم خواست که همه چیزم باشی ،

تو همون لحظۀ اول دلم خواست که نقطۀ عطف زندگیم باشی ...






در تو شده ام گم ...






برای بار چندم لحظه ای را که نشسته ایم و حرف میزنیم را تصور می کنم ،

حداقل باید چنین باشد ،

امیدوارم چنین باشد ،

تو و من بنشینیم و من از آینده ،

از زمان و مکانی که هیچ تصویری از آن در ذهنم نیست ،

برای تو تصویری بسازم . ..

باید حقیقت را بگویم ،

و چنان آن را با زیبایی در هم بیامیزم که تو ،

که تو تصمیم بگیری در ساختن آن تصویر ،

در تابیر آن رویا ،

پا به پایم شوی . ..

ذهنم را می گردم ،

برای جملۀ زیبایی وجودم را می کاوم ،

تا وقتی رو در رو نشستیم ،

به پای تو بریزمش ،

اما هیچ . ..

عشق همیشه برایم چشمۀ الهام بوده ،

چرا سبدم از تقدیمی هایم به تو پر نمی شود ؟

یاد ترانه ای می افتم :

من در پی خویشم به تو بر می خورم ، اما

در تــو شـده ام گـم ، از مـن اثـری نـیـسـت ...