از خیلی سال پیش ، شاید نوزده بیست سالگی ،
یه تصویر ذهنی تو خیالم ساختم ، یه قالب ،
بعد هی آدمهای مختلف اومدن و رفتن ،
زشت و زیبا ، خوب و بد ،
من هر کسی رو تو همون نگاه اول با اون قالب مقایسه کردم ،
هیچ کس با قالب هماهنگ نبود ،
بعد که یه مدت میگذشت و با روحیاتش آشنا می شدم ،
باز با قالب مقایسه اش می کردم ،
اما هیچ کس تو قالب جا نمی شد ،
و این دور باطل انقدر چرخید و چرخید که از قالب نا امید شدم ،
کم کم بهش شک کردم ،
و قالب آهسته آهسته از یادم رفت و
برای سالها تو فراموشی گم شد . ..
تا اونروز که تو رو دیدم ،
چهره ات برام آشنا بود ،
اما نمی دونم از کجا مطمئن بودم که هرگز قبلاً ندیدمت ،
اما یهو تصویر اون قالب اومد جلوی چشمم ،
تو همون لحظۀ اول یاد اون تصویر ذهنی افتادم ،
و تو جلوی من ایستاده بودی ،
انقدر نزدیک که کافی بود دستمو بلند کنم تا عطر تو رو بگیره ،
اما جا نخوردم ،
هیجان زده هم نشدم ،
حتی نترسیدم از اینکه اون تصویر انقدر واقعی جلوی چشمم ایستاده ،
یادم اومد که یه روزی به واقعی بودن اون تصویر ایمان داشتم ،
تو همون لحظۀ اول یادم اومد که میدونستم یه جایی تو این دنیا تو وجود داری . ..
خدایا ، باورم نمی شد ،
نیازی نبود تو رو تو اون قالب جا بدم ،
مثل این بود که اون قالب رو از روی تو اندازه گرفته باشن ،
انگار قالب تو بود که سالها توی ذهنم نگه داشته بودم ،
سالها جای خالی تو رو با خودم اینور اونور برده بودم ،
و حالا جلوی من ایستاده بودی . ..
تو یک نگاه عاشقت نشدم ،
تو هون لحظۀ اول می دونستم که عاشقتم ،
سالها گذشته بود و من سر فرصت عاشقت شده بودم ،
تو همون لحظۀ اول می دونستم که با همۀ وجودم میخوامت ،
می دونستم که باقی عمرمو میخوام با تو بگذرونم ،
می دونستم که باقی عمرمو بدون تو نمی خوام . ..
تو همون لحظۀ اول دلم خواست که باهات ازدواج کنم ،
تو همون لحظۀ اول دلم خواست که همه چیزم باشی ،
تو همون لحظۀ اول دلم خواست که نقطۀ عطف زندگیم باشی ...
برای بار چندم لحظه ای را که نشسته ایم و حرف میزنیم را تصور می کنم ،
حداقل باید چنین باشد ،
امیدوارم چنین باشد ،
تو و من بنشینیم و من از آینده ،
از زمان و مکانی که هیچ تصویری از آن در ذهنم نیست ،
برای تو تصویری بسازم . ..
باید حقیقت را بگویم ،
و چنان آن را با زیبایی در هم بیامیزم که تو ،
که تو تصمیم بگیری در ساختن آن تصویر ،
در تابیر آن رویا ،
پا به پایم شوی . ..
ذهنم را می گردم ،
برای جملۀ زیبایی وجودم را می کاوم ،
تا وقتی رو در رو نشستیم ،
به پای تو بریزمش ،
اما هیچ . ..
عشق همیشه برایم چشمۀ الهام بوده ،
چرا سبدم از تقدیمی هایم به تو پر نمی شود ؟
یاد ترانه ای می افتم :
من در پی خویشم به تو بر می خورم ، اما
در تــو شـده ام گـم ، از مـن اثـری نـیـسـت ...