دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

ما ملت افراط و تفریط ( بخش اول )

 

 

 

 

 

 این دری وری شامل دو قسمته !!! 

می خواستم یه جا بذارمش دیدم خودم حوصله ام نمیاد بخونمش 

چه برسه به بقیه . .. 

فعلاً زحمت بکشین این خلاصه تاریخ ادیان رو به عنوان  

مقدمه بحث اصلی مطالعه بفرمایید تا ۲-۳ روز دیگه ، 

هم ادامه اش رو بذارم که هم منظور این پست روشن بشه ، 

هم رابطه اش با تیتر این پست .. .

 

 

 

موسی خان که قاطی پیامبرها شد ، 

فک و فامیلش انقدر دچار خمودی و رخوت شده بودند که 

یه بابایی شاخ شده بود میگفت من خودِ خدام !! 

برای همین هم احتیاج به یه پیامبری بود که خشن باشه . .. 

موسی هم با مشت زنی و کشتن یه مامور حکومتی شروع کرد ، 

خدایی که موسی معرفی می کرد شوخی بردار نبود ، 

سرب داغ می ریخت تو حلق کافر و از کوه پرتش می کرد پایین ... 

 

 

خلاصه قضیه انقدر بالا گرفت که مردم رو هم جوگیر کرد و 

همون قوم خموده اینبار به جایی رسیدن که دو نفر رو 

مینداختن تو یه میدون و انقدر هورا میکشیدن تا یکی ، 

اون یکی رو بکشه . .. 

خدا هم دودوتا چارتا کرد و ایندفعه یکی رو علم کرد که میگفت : 

اگه یکی زدن اینور صورتت ، روتو برگردون تا یکی هم بزنن اونور صورتت . .. 

( واسه اینکه زودتر قائله بخوابه و دو طرف آروم بشن ) . .. 

 

 

روزگار هم هی سپری شد تا سر نفر آخر بالاخره 

خدا هم به این نتیجه رسید که تعادل توی هر کاری از هر چیزی بهتره . .. 

سر همین هم این بابای آخری یه بار پیش میومد که 

اگه یه روز سرش آشغال نمیریختن و می فهمید طرف مریضه ، 

پا میشد و می رفت عیادتش و از سمت دیگه روایت هست که 

توی جنگ با طایفه بنی قریظه۱ دستاشو برد پشتش و قلاب کرد تو هم 

و طوری که انگار تاتر میبینه ، دستور قتل عام کل طایفه رو داد ... 

 

 

 

۱-همون طایفه ایه که عهد ده ساله بین مسلمونا و یهودیا رو 

جر واجر کرد .  

 

 

 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
لی لی دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 08:03 ق.ظ

امیدوارم بقیشو خدا ختم به خیر کنه...اینطور که شما شروع کردی بوی دعوا میاد!

لی لی دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 08:33 ق.ظ

واسه مطلب روح عشق تنهایی یه مطلب نوشتم گفت امکان درج وجود نداره!!!!!!!اونوقت این یعنی چی؟به خدا ۳۰ روز از ۶۰ بزرگترم!
راستی نمیای تولدم؟

رافونه دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 09:25 ق.ظ http://rafouneh.blogsky.com

جالب بود ولی می خوام توی پاراگراف آخر به چی گفتی تعادل؟
به این میگن یا رومیه رومی یا زنگیه زنگی

ماه پیشونی دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 12:29 ب.ظ http://www.0on-ghadima.blogfa.com


امروز را برای ابراز احساس به عزیزت غنیمت بشمار شاید فردا احساسی باشد ولی عزیزی نباشد.

سلام عزیزم
خوشحال میشم بهم سر بزنی و جواب سوالی رو که توی پست 13 نوشتم و بهم بگی
بی صبرانه منتظر نظر قشنگت هستم
زود بیا عزیزم

سویدا(نقطه سیاهی در دل که همیشه...) دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 10:00 ب.ظ http://www.shahrzadkoshi.blohfa.com

اولین باره یه وبلگ می بینم و همه ی پست هاشو می خونم. نثر جالبی دارین برای نوشتن.
او خواند در تو
در خودش، برای خودش برای تو
خواند به نام گیاهان شفابخش که در تاریکی می رویند
به نام سوال که نیمه تاریکی است
به نام سکوت که نیمه تاریکی است
به نام ننوشتن که خود تاریکی است.

فروردینی سه‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 05:46 ب.ظ

بعضی وقتها من هم برای تفریح اینطور تصور می کنم که خدا هم مثل ما خسته می شه و یا با تجربه می‌شه! اما خودم و خود خدا خوب می‌دونیم که اینها فقط به خاطر محدودیت من ادمه! من هم تصور می‌کنم که خدا برای افریدن ادمهای زیبا خیلی وسواس و وقت و دقت صرف کرده و برای ادمهای عادی و زیر عادی شاید از دور گل رو پرت کرده و مثلا برای چهره‌ایی بینی گذاشته! محدودیت ما کجا و بی حدودی و بی انتهایی خدا کجا! اما بعضی وقتها اونقدر که ناراحتم تقصیرها رو می‌ندازم گردن خدا! نه که خدا هم گردن داره!

اخر مطلب که در مورد قتل عام نوشتی من نفهمیدم شاید چون معلوماتم کمه. ولی مسائلی هست که من و شما از درکش عاجزیم و عاجز خواهیم موند. برای من همیشه سواله که سلیمان پیامبر چرا اونقدر سختگیر و ترسناک بودن و یا چرا اینهمه مشتاق پادشاهی بودن!
اما خیلی خوب درک می‌کنم که عقل منه ادم چقدر در حال تغییره!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد