می ترسم آخر انقدر تنهایی اذیتم کنه ،
تا تن بدم به ارتباط با یه دهه شصتی . ..
روم به دیوار ، از خدا به دور ،
بمیرم نبینم اون روزُ ...
منو به اسم که صدا میزنی ،
چیزی درونم شکوفا میشه ،
چیزی که منو مقدس میکنه ...
صـــدا کـــن مـــرا . . .
آیینه در تو پیدا
و من در آیینه گم . ..
و پیوند ما ،
همان تناقض همیشگیِ
سپیدی و سیاهیست ،
تکرار حادثه ایست که
در تلاقی نگاهمان به وقوع می رسد ...
چهره روحم را قبل از خواب ،
در خیال تو می شویم ،
تا آن را تطهیر شده ،
به رویای تو ببرم ...
یه لحظه ای هست که ،
عقل میگه تو تنها آدم زندگیش نیستی ،
میگه خودتو درگیر نکن ،
میگه اون فقط کنجکاوه و این حسش که رفع شد میره ها !!!
میگه اون واسه تو تکه ، نه تو واسه اون ...
اما دل میگه میدونم ، اما برو جلو ...
الان تو همون لحظه ام .
اما جلو نمیرم که . . .
چقدر بده انقدر تنهایی پر رنگ بشه که
بشه پس زمینه زندگی ،
تا جایی که اگه یکی خالصانه خواست ازت بگیردش ،
بترسی و و فرار کنی ...