دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

رنگ






به تو که می رسم ،

رنگ از رخ روحم می پرد ،

برگی را می مانم که به پاییز رسیده . ..


تو که می رسی ،

زمین به بهار می رسد ،

زمان به بهترین لحظه ...






چه مرگتونه ؟






شما چی میخواین ؟


من دستمو به سمت خیلی ها دراز کردم ،

از هر طبقه ای ،

قشری ،

فرهنگی ،

شهری ،

از بالا تا پایین این کشور لعنتی ،

هر کس یه هدفی داشت ،

منظورم اینه که خودش توی مطالباطش از یه رابطه میگفت که چی میخواد و هدفش چیه . ..

اگه نگم تو همۀ موارد ،

اما در بیشتر موارد بیش از توانم سعی می کردم که خواستشونو برآورده کنم ،

و مطمئنم موفق می شدم چون خودشون بارها و بارها بهم میگفتن که چیزی که میخواستن از رابطه رو به دست آوردن ،

و میگم بیش از توانم چون خودم از تلاش و انرژیی که تو خودم می دیدم و هزینه می کردم تعجب می کردم ،

و هرگز هم تلاشم صرف همون یه هدف نشد ،

و همیشۀ همیشه بهترین تلاشم رو کردم که هر چیزی که به فکرم رسیده که برای یه رابطه لازمه رو با هر چیز خوبی که در روابط دیگه دیدم ، همراه کنم و برای رابطه ای که توش بودم هزینه کنم ،

از اون آدمهایی هم نیستم که بگم بذار یه مدت از عمر رابطه بگذره و اگه طرف ارزش داشت براش انرژی بذارم ،

همیشه به خودم گفتم که هر اتفاقی که تا آخرین رابطه ام افتاده ربطی به رابطه ای که 1 ساعت قبل شروع شده نداره ،

و از همون لحظۀ اول طوری به رابطه ام اهمیت دادم که انگار طرفم همسرمه ،

میگم همسر ، چون معتقدم یه رابطه هم اندازۀ یه ازدواج مهم و مقدسه و تنها فرقش اینه که ازدواج رو یه کاغذ ثبت میشه و یه دوستی نه ،

و اتفاقاً به همین دلیل یه رابطۀ دوستی رو بیشتر دست دارم چون هیچ جا ثبت نمیشه و قراره دو نفر رو وجود خودشون و چیزی که هستن کنار هم نگه داره ،

در حالی که توی خیلی از ازدواجها هممون دیدیم که به خاطر همون یه تیکه کاغذ ثبتی کنار هم دوام میارن . ..


بگذریم ، همۀ اینها رو خالصانه گفتم و خدا شاهده که تو همۀ روابطم اینطور بودم . ..


اما همیشه یه نقطه ای توی روابطم بوده ( توی روابط دیگران هم مشابه این نقطه رو دیدم اما چون اندازۀ روابط خودم بهشون اشراف نداشتم ، اشاره هم نمیکنم ) که طرف مقابلم نشون داده به هیچ اصلی پایبند نیست ، نه اهدافش اونهایی هستن که گفته بوده ، نه پای قول و قرارش ایستاده ، نه چیزی براش مهمه ، گاهی این نقطه 24 ساعت بعد از شروعه ، گاهی دو ماه و گاهی شش ماه ، اما همیشه وجود داره . ..


خیلی به دلایل همچین اتفاقهایی فکر کردم و دلایل زیادی هم براش پیدا کردم مثل نداشتن صداقت و دروغ گویی که گریبان گیر همه شده ، مثل عقل همه به چشمشون بودن و فقط ظواهر رو دیدن و خیلی دلایل دیگه ، اما چیزی که بیشتر از همه آزارم میده نبودن و واقعاً کیمیا شدن وفاداری و تعهده . ..


کی باید به ما و بخصوص نسل جوانمون متعهد بودن رو یاد بده ؟ واقعاً نمی بینین تو چه کثافتی داریم فرو میریم ؟ چرا برای همه کـــــــا مــــــلــــــاً غیر ممکن شده که متعهد باشن ؟


وقتی دو نفر با هم هستن برای یه سری خواسته یا نیاز یا هر کوفت دیگه ای که خودشون میدونن کنار هم هستن ، که یا برآورده میشه یا نمیشه ، وقتی برآورده میشه چه مرگشونه که باز چشم جفتشون هرز می گرده و از طرفشون که خداحافظی میکنن تا برسن خونه و با هم تلفنی حرف بزنن ، تو راه باز همراه یکی دیگه میشن ؟ اگرم برآورده نمیشه خواسته هاشون دیگه چه دردیه که باز با هم باشن وقتی هر کدوم داره دنبال یکی دیگه می گرده ؟


دارم خفه میشم ، نمی تونم داد بزنم ، دلم میخواد به همۀ این کشور استفراغ کنم ، حالم از همه چیز و همه کس تو این خراب شده داره بهم میخوره ...






متفاوت بودن یا نبودن !!!






متاسفانه متوجه شدم که آدم متفاوتی هستم ،

یه موقعی رو یادم میاد که دلم میخواست متفاوت باشم ،

البته یادمم هست که بعداً دست از این خواسته کشیدم ،

اما از حرفها و عکس العملهای دیگران متوجه شدم که متفاوتم ،

و اعتراف می کنم که از این متفاوت بودن اصلاً خوشم نمیاد ،

حتی آزارمم میده . ..


من متفاوتم به این دلیل که فقط کارهایی رو که دلم میخواد* انجام میدم ،

البته اینو بگم که هیچکدوم از این جور رفتارهام نه آسیب جسمی به کسی میزنه ، نه روحی ،

دیگران هم رفتارهام رو از دید خودشون می بینن ،

به عنوان مثال به همۀ کسایی که فکر کردم تا حدی حرفم رو درک میکنن ،

گفتم که از خوردن و خوابیدن بدم میاد ،

برای همینم معمولاً گرسنه از پای غذا بلند میشم ،

چون با اینکه میدونم برای بدن لازمه ،

اما معمولاً توی غذا خوردن لحظه ای هست که از خوردن خسته میشم ،

از اینکه قاشق یا لقمۀ نونی رو پر کنم و بذارم تو دهنم ،

بعد جویدن شروع بشه و بعد از اون آدم هلش بده پایین ،

و تازه مجبورت میکنه که زود به زود کارت به دستشویی هم بیفته و دوباره همه چیز از نو ،

و همیشه برام هم عجیبه و هم آزار دهنده که می بینم دیگران چطور

برای خوردن برنامه ریزی می کنن ، ولع نشون میدن و

تو هر وعدۀ غذایی مثل قحطی زده ها به بشقاب حجوم میرن ،

در مورد خواب از این بدتره ،

چون تا جای ممکن و تا جایی که بتونم مقاومت کنم و به شکلی بتونم از زمان و بیداری

استفاده کنم سمت تخت نمیرم ،

و معمولاً بعد از بیست و یکی دو ساعت برای شش هفت ساعت میخوابم ،

البته درست ترش اینه که بگم بیهوش میشم ،

راستش توی خوابیدن هیچ جذابیتی نمی بینم که منو به خودش بکشه ،

همین حالت باعث شده که زمان خوابم چرخشی بشه ،

یعنی گاهی این شش هفت ساعت از ساعتهای پنج و شش صبح شروع بشه و

گاهی بعد از ناهار باشه تا سر شب ،

چیزی که اذیتم میکنه دقیقاً اینجاس که چون خیلی از اوقات خوابم به روز برخورد میکنه ،

( البته اینو بگم که چون عاشق شبم سعی میکنم خودمو توش بیدار نگه دارم )

همه بهم غر میزنن که چرا انقدر میخوابی ؟

می بینین ؟ همه ، حتی اونهایی که دلایلمو براشون توضیح دادم و فکر می کنم که بفهمنم ،

هرگز کسی نمی پُرسه که چرا انقدر بیدار میمونی ؟

چون همه با حالتهای خودشون مقایسه می کنن ، که به نظرم داره توی خواب میگذره ،

آره ، کسی از مقدار بیداریم نمی پرسه تا

منم ازش بپرسم شما چرا انقدر کم بیدار می مونین ؟


به هر حال خودم فکر میکنم نظم مخصوص خودم رو دارم ،

سیرم ، گرسنه میشم ، می خورم ، سیر میشم ...

یا بیدارم و از بیداری لذت می برم ، خواب فاصله میندازه توش و دوباره از اول ...

البته فکر میکنم تا چند وقت دیگه شرایطم طوری بشه که به نظن رایج برگردم ،

آخه با همۀ وجود پا توی راهی گذاشتم که اگه به انتها برسه ،

که با همۀ وجود و ملکول ملکولم از خدا میخوام کمک کنه ، کاری کنه که برسه ،

اونوقت باید تابع اون نظم بشم .. .


بگذریم ، همین دیگه ، اینهمه گفتم و دو تا مثال زدم که بگم متوجه شدم که متفاوتم ،

و متفاوت بودن چندان هم خوب نیست ، تمام ...




--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* متاسفانه سالهاست که عبارت دلم میخواد مترادف شده با عبارت به تو چه ، اما اینجا منظورم از دلم میخواد دقیقاً همون معناییه که دارم میگم و خود عبارت معنی میده ، یعنی انجام کاری که از لحاظ روحی بهم آرامش میده ...






تو همون لحظه






از خیلی سال پیش ، شاید نوزده بیست سالگی ،

یه تصویر ذهنی تو خیالم ساختم ، یه قالب ،

بعد هی آدمهای مختلف اومدن و رفتن ،

زشت و زیبا ، خوب و بد ،

من هر کسی رو تو همون نگاه اول با اون قالب مقایسه کردم ،

هیچ کس با قالب هماهنگ نبود ،

بعد که یه مدت میگذشت و با روحیاتش آشنا می شدم ،

باز با قالب مقایسه اش می کردم ،

اما هیچ کس تو قالب جا نمی شد ،

و این دور باطل انقدر چرخید و چرخید که از قالب نا امید شدم ،

کم کم بهش شک کردم ،

و قالب آهسته آهسته از یادم رفت و

برای سالها تو فراموشی گم شد . ..


تا اونروز که تو رو دیدم ،

چهره ات برام آشنا بود ،

اما نمی دونم از کجا مطمئن بودم که هرگز قبلاً ندیدمت ،

اما یهو تصویر اون قالب اومد جلوی چشمم ،

تو همون لحظۀ اول یاد اون تصویر ذهنی افتادم ،

و تو جلوی من ایستاده بودی ،

انقدر نزدیک که کافی بود دستمو بلند کنم تا عطر تو رو بگیره ،

اما جا نخوردم ،

هیجان زده هم نشدم ،

حتی نترسیدم از اینکه اون تصویر انقدر واقعی جلوی چشمم ایستاده ،

یادم اومد که یه روزی به واقعی بودن اون تصویر ایمان داشتم ،

تو همون لحظۀ اول یادم اومد که میدونستم یه جایی تو این دنیا تو وجود داری . ..


خدایا ، باورم نمی شد ،

نیازی نبود تو رو تو اون قالب جا بدم ،

مثل این بود که اون قالب رو از روی تو اندازه گرفته باشن ،

انگار قالب تو بود که سالها توی ذهنم نگه داشته بودم ،

سالها جای خالی تو رو با خودم اینور اونور برده بودم ،
و حالا جلوی من ایستاده بودی . ..


تو یک نگاه عاشقت نشدم ،

تو هون لحظۀ اول می دونستم که عاشقتم ،

سالها گذشته بود و من سر فرصت عاشقت شده بودم ،

تو همون لحظۀ اول می دونستم که با همۀ وجودم میخوامت ،

می دونستم که باقی عمرمو میخوام با تو بگذرونم ،

می دونستم که باقی عمرمو بدون تو نمی خوام . ..


تو همون لحظۀ اول دلم خواست که باهات ازدواج کنم ،

تو همون لحظۀ اول دلم خواست که همه چیزم باشی ،

تو همون لحظۀ اول دلم خواست که نقطۀ عطف زندگیم باشی ...






در تو شده ام گم ...






برای بار چندم لحظه ای را که نشسته ایم و حرف میزنیم را تصور می کنم ،

حداقل باید چنین باشد ،

امیدوارم چنین باشد ،

تو و من بنشینیم و من از آینده ،

از زمان و مکانی که هیچ تصویری از آن در ذهنم نیست ،

برای تو تصویری بسازم . ..

باید حقیقت را بگویم ،

و چنان آن را با زیبایی در هم بیامیزم که تو ،

که تو تصمیم بگیری در ساختن آن تصویر ،

در تابیر آن رویا ،

پا به پایم شوی . ..

ذهنم را می گردم ،

برای جملۀ زیبایی وجودم را می کاوم ،

تا وقتی رو در رو نشستیم ،

به پای تو بریزمش ،

اما هیچ . ..

عشق همیشه برایم چشمۀ الهام بوده ،

چرا سبدم از تقدیمی هایم به تو پر نمی شود ؟

یاد ترانه ای می افتم :

من در پی خویشم به تو بر می خورم ، اما

در تــو شـده ام گـم ، از مـن اثـری نـیـسـت ...






دوبـــاره


... این وبلاگ واگذار شد ...


... سعی می کنم به ظاهرش دست نزنم ...


... چون از اینجا خوشم می اومد و دیدم یه مدته اشکان چیزی توش نمی نویسه ،

بهش پیشنهاد دادم و اون هم قبول کرد ...


... تلاش می کنم با همون سبک و سیاق اشکان بنویسم ...


... البته قرار هم هست که خود اشکان گاهی بیاد و پست بذاره ...


... با تشکر ...


هیچ چیز ...






البته یه چیزی هم هست ،

اونم اینه که :

خودم میدونم که هیچ چیزِ دوست داشتنی یی ندارم . ..


من خیلی چیزایِ دیگه هم در مورد خودم میدونم ...






پیامک






دو شب پیش همین موقع ( به ساعت انتشار پُست نگاه کنید ) پیامک میزنه که :


-  اشکان ؟ بیداری ؟

-- آره .

-  حوصله داری چند تا سوال ازت بپرسم ؟

-- در حد 5تا ، باشه ؟

-  اوکی ، چرا بعد از س.ک.س به آدم احساس تحقیر شدن دست میده ؟

   شماها هم اینطوری هستین ؟

-- چون دید و برداشتت از س.ک.س اشتباهه ، تا وقتی یه اتفاقِ جنسیِ صرف ببینیش حِسِت

   همینه ، باید روحت ارضاء بشه تا شادیِ س.ک.س رو درک کنی .

-  1 دختر فقط بار اولِ س.ک.س واسه پسر جذابیت داره ، درسته ؟

   اگه دفعۀ بعدی هم در کار باشه فقط صرفِ ارضاء شدنشه ، درسته ؟

   باید طرف مقابلتُ خیلی دوست داشته باشی تا روحتم ارضاء بشه !

   که از بودن باهاش لذت ببری !

-- برای من که اینطور نیست ، کسی رو که دوست داشته باشی هر بار جذاب تر میشه .

   خیلی دوست داشتن که میگی ، فقط فاصله اتُ با اون شادی زیادتر میکنی و س.ک.سُ بیشتر

   از حدش بزرگ میکنی .

   س.ک.س مثل بقیۀ اتفاقهای رابطه یه وسیله است که به مقصد برسونه ،

   جایزۀ به مقصد رسیدن نیست .

-  ممنون که به سوالام جواب دادی ، فقط یه چیز دیگه ، همۀ پسرها مثل تو فکر میکنن ؟

-- نه ، مشکل منم همینه که نمیتونم مثل بقیه فکر کنم ، حالا شب به خیر . . .






برای خودم






امروز که داشتم با خودم حرف میزدم ،

یه لحظه برام سوال پیش اومد و از خودم پرسیدم :

این بد یا عجیبه که با خودم حرف میزنم ؟

راستش هم صحبتی ندارم و معمولاً وقتی مدت طولانیی صدای خودمو نمیشنوم ،

دلم برای صدام تنگ میشه و شروع میکنم با خودم حرف زدن و

چیزای مختلفی رو شروع میکنم با صدای بلند تعریف کردن برای خودم ...






توانِ من ...






گاهی از توان خودم تعجب میکنم ،

از اینهمه توانی که برای جنگیدن با تنهایی دارم ،

از اینکه اینهمه امیدوارم ،

از اینکه تسلیمش نمیشم ،

تعجب میکنم . ..


اینو یه بار در جوابِ یه نظر گفتم و بهشم اعتقاد دارم که :

وقتی آدم خودش بخواد تنها باشه و به تنهایی هم پناه ببره ،

در عینِ حالی که بدونه هر وقت اراده کرد از تنهایی در بیاد ،

کس یا کسانی هستن که تنهاییشو از بین ببرن و باهاشون حرف بزنه ،

تنهایی نه تنها آزار دهنده نیست بلکه خوشایند هم هست . ..

اما اگه بدونه هر جا بره تنهایی همراهش هست ،

و هیچ جا تنهاییش از بین نمیره ،

و هیچ جا کسی نیست که همصحبتش بشه ،

و در بهترین حالت اگه همصحبتی هم پیدا کنه و باهاش حرف بزنه ، اون حرفش رو نمیفهمه ،

اونوقته که تنهایی چهرۀ زشت خودش رو بهش نشون میده ،

اونوقته که تنهایی میشه یه چیز خرد کننده ،

میشه عذاب همۀ لحظه هاش ،

میشه زجری که نمیدونی کِی تمام میشه ،

یا نمیدونی اصلاً تمامی داره یا نه . ..


نمیدونم توانم برای تسلیم این تنهایی نشدن از کجا میاد ،

گاهی فکر میکنم بهش عادت کردم ،

اما عذابش یادم میاره که اینطور نیست ،

برای روحم شده مثل یه درد ،

یه دردِ شدید که نه شدیدتر میشه ،

نه از شدتش کم میشه ،

همیشه هست ،

و همیشه هم بَده . ..


هر روز که از خواب بیدار میشم جنگ شروع میشه ،

جنگ برای عادت نکردن به تنهایی زندگی کردن ،

عادت نکردن به تنهایی بیرون رفتن ،

تنهایی فیلم دیدن ،

سینما و تاتر رفتن ،

تنهایی گردش و پارک رفتن ،

قدم زدن ،

شاد بودن و خندیدن ،

حتی تنهایی گریه کردن ،

و این جنگ تا موقعی که خوابم ببره ادامه داره . ..


من از توانم برای این نبرد هر روزه در تعجبم ...