دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

دفـــتـــر ســیـــب و درخــت چـــهـــل بـــرگ

بــنــویــســیــن دفــتــر ســیــب و درخــت چــهــل بــرگ ، بــخــونــیــن آرامــشـــــگــاه ...

وقتی به دنیا اومدم






وقتی به دنیا اومدم ،

مادرم 38 ساله بود و

پدرم 41 ساله ،

برای همینم الان که تو سنی هستم که

دوست دارم ارتباط اجتماعی داشته باشیم و

با مردم و فامیل بریم و بیایم ،

اونا رفت و آمدهاشونو سالها پیش کردن و

برای این کارها خسته ان و دوست دارن تو خونه باشن و

استراحت کنن . ..


بارها این اختلاف و فاصلۀ سنیمونو محاسبه کردم ،

و هر بار امیدوار بودم که دفعۀ قبل اشتباه کرده باشم و

اینبار اقلاً 1 سال فاصلمون کمتر شده باشه ...






هر روز ...






چیزی درونم رشد می کند ،

هر روز که از نیامدنت می گذرد بزرگتر می شود ،

گاهی فکر می کنم روزی خواهد آمد که همۀ مرا در بر می گیرد ،

گاهی فکر می کنم روزی از من نیز بزرگتر خواهد شد ،

اما آن سالهاست که در من است ،

بزرگ و بزرگتر می شود ،

و هنوز در من جای زیادی برای پُر شدن هست ،

چیزی درونم هست که هر روز می شکند و آب می شود به پای نیامدنت ،

چیزی که درونم هست ،

همۀ چیزیست که از نیامدنت دارم ...






مرداب






احساس میکنم دارم تو کشوری زندگی میکنم ،

که پیر و جوون ، مرد و زن و پسر و دخترش دروغ میگن ،

از بالا ترین آدمهاش تا پایینترینشون ،

سرِ ریز و درشت ،

کوچیک و بزرگ ،

بهم دروغ میگن . ..


حس میکنم دارم جایی زندگی میکنم ،

که برای حفظ تعادل و آرامش روحیت ،

ناخواسته باید همه رو دروغ گو فرض کنی مگه اینکه خلافش ثابت بشه . ..


یا دروغ میگن که منفعتی رو پیش ببرن ،

یا دروغ میگن که حقیقتی رو پنهان کنن ،

یا دروغ میگن که دورت بزنن ،

و

در بهترین حالت جوابشون اینه که :

بخاطر خودت بهت دروغ گفتم ،

و بعدش یه دلیل مسخره برای اثبات حرفشون میارن . ..


واقعاً زندگی کردن توی همچین کشوری ،

بین همچین مردمی نباید عذاب آور باشه ؟

نباید هر روز و هر روز ،

آهسته آهسته ،

روحِ آدمُ بخوره ؟

نباید آدمُ از تو بپوسونه ؟

نباید ذره ذره آدمُ بخشکونه ؟

نباید هر ثانیه دلمردگی رو به آدم تزریق کنه ؟


عذاب دهنده تر از همه اینه که ،

همه خودشون اینو قبول دارن ،

و تا حرفش میشه هم ازش مینالن ،

اما خودشون جزو کسانی هستن که بهش دامن میزنن ،

خودشون هر روز سطلی از لجن تو این مرداب میریزن و بزرگترش میکنن ،

حتی به فکر کسی هم خطور نمیکنه که فقط یک روز ،

فقط برای یک روز سطل لجنش رو از مرداب دریغ کنه . ..


پیشنهاد میکنم به جای کلمۀ دروغ ،

یه بار هم عبارت بی صداقتی ،

بی عدالتی ،

بی وفایی ،

...

رو بذارین و دوباره بخونینش .  .  .






عصر ما ، عصر جفا / عصر فقدان وفا






یه روز که خیلی خسته بودم ،

دولا شدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم ،

اما جهان خسته نبود و رفت ،

همه چیزم با خودش برد ،

بعد گذشته رسید بهم ،

و من شدم جزیی از گذشته ،

دورم پر شد از چیزایی که دیگه وجود نداشتند ،

چیزایی که بودن اما لمسشون نمیشد کرد ،

دوستای دختر و پسرم برگشته بودن ،

دختر پسرهایی که تا موقعی که اسمشون رو هم بود ،

و تا موقعی که همه اونا رو با هم می دونستن ،

پای هم می ایستادن ،

حتی اونایی که مرده بودن ،

همه چیز شاد بود و رنگی ،

اخلاقهای خوب ،

فکرهای تازه ،

روزهای قشنگ ،

همه دوباره بودن . ..

اما بعد از یه مدت دلم برای برگشتن به الان تنگ شد ،

دویدم ،با همۀ توان و سرعتم دویدم تا رسیدم به امروز دوباره ،

اما دیگه مثل گذشته نبود ،

پسرها دیگه شادابی و تلاش و نداشتند ،

فقط تلاش می کردند ،

دخترها دیگه زیبایی1 و نجابت رو نداشتند ،

فقط خوشکل شده بودند ،

و از همه بد تر هر دوتاشون تعهد رو یادشون رفته بود ،

همه با هم بودن و نبودن ،

توی یه سال چند تا ارتباطُ از سر رد می کردن ،

امروز همه بودن اما نه با هم ،

همه برای هم شدن عابر ...




1 - توی فرهنگ لغات من فرق هست بین زیبا و خوشکل ؛

زیبا به کسی میگم که فقط دوست داری تماشاش کنی و

از شکوه خلقتش لذت ببری و خالقش رو تحسین کنی ،

و خوشکل به کسی میگم که دیدنش فقط قوۀ جنسی آدم رو تحریک میکنه

و آدم تنها چیزی که میخواد اینه که ...






آهنگهای پُست معجزۀ خاموش






توی پُست قبلی هر کاری کردم آهنگها نمایش داده نمی شد ،

برای همین اینجا گذاشتمشون :


معجزۀ خاموش :


تصویر رویا :






معجزه خاموش






یهو یاد این پُستم افتادم و یادم اومد که اون موقع نمی دونستم کجا باید آهگُ آپلود کنم

و چطوری بذارمش برای پخش ، اما یادم نمیاد بعداً که یادگرفتم اینکارو کرده باشم ،

خلاصه الان آهنگ بالایی همونه . ..



آهنگ پایینی هم یه دونه دیگه از ترانه هایِ آلبوم معجزۀ خاموشِ

که خودم خیلی خیلی دوسش دارم و به نظرم

یکی از اون کارهاس که داریوش بعد از مدتها در حد و اندازه های خودش داده بیرون ...







بی دل







                          همه از سرخی سیبی بود ،

                          که در دست تو جوانه بست ،

                          من مست از پیالۀ نگاهت ،

                          دست دراز کردم ،

                          بر پندار دلی که پیش آمده بود ،

                          دلم به سیبی تاخت رفت . ..


                          از آن روز ،

                          با سیبی در دست ،

                          از پیِ تو به جستحوی خانه ،

                          می روم بی دل ...






تقدیر یا ویژگی ؟






یکی از اصلی ترین و مهم تین دلایلی که باعث شد از پدرم نفرت داشته باشم این بود که تو همون دعواها که بعضی هاشو تعریف کردم ، بر میگشت و شروع میکرد دوستهامو تهدید کردن ، بر میداشت زنگ میزد به دوستی که 3-4 ماه بود ازش خبر نداشتم و می پرید بهش و هر چی دلش میخواست و از دهنش در می اومد بهش میگفت ، منم دوستهام همیشه آدمهای محترمی بودن و بزرگتر از خودم و حالا ببینین چطور من جلوشون خرد میشدم ، کم کم بهشون حالی کردم که حساب من و پدرم و از هم جدا کنین و اگه چیزی گفت جوابشو بدین ، اما اونا همچنان به خاطر من سکوت می کردن و این انقدر ادامه پیدا کرد تا کم کم بعضی از اونا خودشون قید دوستیمونو زدن و بعضی ها رو هم خودم برای آرامششون رها کردم . ..


اما تازگیا فهمیدم که این ویژگی به پدرم مربوط نمیشد و در اصل به خودم مربوطه ، چون همین چند روز پیش باز یه دوستم توی نت بخاطر مشکلی که بین من و یه نفر دیگه بود تهدید شد ، البته الان که دارم اینو می نویسم همه چیز حل و تمام شده ، اما یهو از اینکه دیدم دوباره اینجا هم همه چیز داره شکلِ بیرونِ نت ادامه پیدا میکنه حالم گرفته شد .. .


هیچی دیگه همین ، فقط خواستم بگم همین چیزای ریز و درشت یه دونه یه دونه دست به دست هم دادن تا الان اینطوری تنها باشم ...






تنهایِ تنها






تو از اون دور دورا آهسته منو می دیدی ،

تو منو ، قلب منو ، تنهایِ تنها دیدی ،

اومدی هر چی که بود دزدیدی ،

تو به من خندیدی . ..


منو باش ؛

با خودم خندیدم ،

گفتم این دزدی عجب عاقبت خوبی داشت . ..

منو باش ؛

انتها رو توی تاریکیِ چشمات دیدم ،

من با اون نیمه شب چشم تو می رقصیدم ،

به خیالم توی اون تاریکی

                                  خورشیدُ می دیدم ،

تو فقط سارق قلبم بودی

                                  من اینو خیلی دیر

                                                           بعدها فهمیدم . ..


تو رو باش ؛

اینهمه بد ،

منو باش ؛

اینهمه تنها و غریب ،

در به در ، در پیِ هیچ ،

تو رو باش ؛

همه تزویر و فریب . ..


تو رو باش ؛

نه به سرشاری باران نزدیک ،

نه به شفافی خورشید شبیه . ..


تو فقط سادگی ام را دیدی ،

تو فقط شایعۀ بودنِ یک تردیدی ،

تو فقط بغض به من بخشیدی . ..


چه عبث بود سفر کردن من در شب تو ،

در تب روزنه از پنجره فریاد زدن ،

در کویری پیِ رفع عطشی . ..


من نمی فهمیدم ،

که تو از زجر دلم خرسندی ،

من نمی فهمیدم ،

باید از برزخ بی رحم تو می ترسیدم ،

باید از جنگل بی برگ تو بر می گشتم . ..


و من آخر ماندم ، و تو اما رفتی ،

و از این حادثه جز هیچ نماند ،

ولی امروز پس از آن همه سال ،

آمدی منتظر فرصت دیدار شدی . ..


منو باش ؛

در دلم می پرسم ،

هیچ یادت مانده ،

که به من خندیدی ؟

چه شده ؟

باز منو ،

            تنهایِ تنها دیدی ؟






امروز شنبه است






امروز شنبه است ،

خدا خودش همه چیز رو به خیر بگذرونه ...




دیدمش .. .