وقتی به دنیا اومدم ،
مادرم 38 ساله بود و
پدرم 41 ساله ،
برای همینم الان که تو سنی هستم که
دوست دارم ارتباط اجتماعی داشته باشیم و
با مردم و فامیل بریم و بیایم ،
اونا رفت و آمدهاشونو سالها پیش کردن و
برای این کارها خسته ان و دوست دارن تو خونه باشن و
استراحت کنن . ..
بارها این اختلاف و فاصلۀ سنیمونو محاسبه کردم ،
و هر بار امیدوار بودم که دفعۀ قبل اشتباه کرده باشم و
اینبار اقلاً 1 سال فاصلمون کمتر شده باشه ...
چیزی درونم رشد می کند ،
هر روز که از نیامدنت می گذرد بزرگتر می شود ،
گاهی فکر می کنم روزی خواهد آمد که همۀ مرا در بر می گیرد ،
گاهی فکر می کنم روزی از من نیز بزرگتر خواهد شد ،
اما آن سالهاست که در من است ،
بزرگ و بزرگتر می شود ،
و هنوز در من جای زیادی برای پُر شدن هست ،
چیزی درونم هست که هر روز می شکند و آب می شود به پای نیامدنت ،
چیزی که درونم هست ،
همۀ چیزیست که از نیامدنت دارم ...
احساس میکنم دارم تو کشوری زندگی میکنم ،
که پیر و جوون ، مرد و زن و پسر و دخترش دروغ میگن ،
از بالا ترین آدمهاش تا پایینترینشون ،
سرِ ریز و درشت ،
کوچیک و بزرگ ،
بهم دروغ میگن . ..
حس میکنم دارم جایی زندگی میکنم ،
که برای حفظ تعادل و آرامش روحیت ،
ناخواسته باید همه رو دروغ گو فرض کنی مگه اینکه خلافش ثابت بشه . ..
یا دروغ میگن که منفعتی رو پیش ببرن ،
یا دروغ میگن که حقیقتی رو پنهان کنن ،
یا دروغ میگن که دورت بزنن ،
و
در بهترین حالت جوابشون اینه که :
بخاطر خودت بهت دروغ گفتم ،
و بعدش یه دلیل مسخره برای اثبات حرفشون میارن . ..
واقعاً زندگی کردن توی همچین کشوری ،
بین همچین مردمی نباید عذاب آور باشه ؟
نباید هر روز و هر روز ،
آهسته آهسته ،
روحِ آدمُ بخوره ؟
نباید آدمُ از تو بپوسونه ؟
نباید ذره ذره آدمُ بخشکونه ؟
نباید هر ثانیه دلمردگی رو به آدم تزریق کنه ؟
عذاب دهنده تر از همه اینه که ،
همه خودشون اینو قبول دارن ،
و تا حرفش میشه هم ازش مینالن ،
اما خودشون جزو کسانی هستن که بهش دامن میزنن ،
خودشون هر روز سطلی از لجن تو این مرداب میریزن و بزرگترش میکنن ،
حتی به فکر کسی هم خطور نمیکنه که فقط یک روز ،
فقط برای یک روز سطل لجنش رو از مرداب دریغ کنه . ..
پیشنهاد میکنم به جای کلمۀ دروغ ،
یه بار هم عبارت بی صداقتی ،
بی عدالتی ،
بی وفایی ،
...
رو بذارین و دوباره بخونینش . . .
یه روز که خیلی خسته بودم ،
دولا شدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم ،
اما جهان خسته نبود و رفت ،
همه چیزم با خودش برد ،
بعد گذشته رسید بهم ،
و من شدم جزیی از گذشته ،
دورم پر شد از چیزایی که دیگه وجود نداشتند ،
چیزایی که بودن اما لمسشون نمیشد کرد ،
دوستای دختر و پسرم برگشته بودن ،
دختر پسرهایی که تا موقعی که اسمشون رو هم بود ،
و تا موقعی که همه اونا رو با هم می دونستن ،
پای هم می ایستادن ،
حتی اونایی که مرده بودن ،
همه چیز شاد بود و رنگی ،
اخلاقهای خوب ،
فکرهای تازه ،
روزهای قشنگ ،
همه دوباره بودن . ..
اما بعد از یه مدت دلم برای برگشتن به الان تنگ شد ،
دویدم ،با همۀ توان و سرعتم دویدم تا رسیدم به امروز دوباره ،
اما دیگه مثل گذشته نبود ،
پسرها دیگه شادابی و تلاش و نداشتند ،
فقط تلاش می کردند ،
دخترها دیگه زیبایی1 و نجابت رو نداشتند ،
فقط خوشکل شده بودند ،
و از همه بد تر هر دوتاشون تعهد رو یادشون رفته بود ،
همه با هم بودن و نبودن ،
توی یه سال چند تا ارتباطُ از سر رد می کردن ،
امروز همه بودن اما نه با هم ،
همه برای هم شدن عابر ...
1 - توی فرهنگ لغات من فرق هست بین زیبا و خوشکل ؛
زیبا به کسی میگم که فقط دوست داری تماشاش کنی و
از شکوه خلقتش لذت ببری و خالقش رو تحسین کنی ،
و خوشکل به کسی میگم که دیدنش فقط قوۀ جنسی آدم رو تحریک میکنه
و آدم تنها چیزی که میخواد اینه که ...
توی پُست قبلی هر کاری کردم آهنگها نمایش داده نمی شد ،
برای همین اینجا گذاشتمشون :
معجزۀ خاموش :
تصویر رویا :
یهو یاد این پُستم افتادم و یادم اومد که اون موقع نمی دونستم کجا باید آهگُ آپلود کنم
و چطوری بذارمش برای پخش ، اما یادم نمیاد بعداً که یادگرفتم اینکارو کرده باشم ،
خلاصه الان آهنگ بالایی همونه . ..
آهنگ پایینی هم یه دونه دیگه از ترانه هایِ آلبوم معجزۀ خاموشِ
که خودم خیلی خیلی دوسش دارم و به نظرم
یکی از اون کارهاس که داریوش بعد از مدتها در حد و اندازه های خودش داده بیرون ...
همه از سرخی سیبی بود ،
که در دست تو جوانه بست ،
من مست از پیالۀ نگاهت ،
دست دراز کردم ،
بر پندار دلی که پیش آمده بود ،
دلم به سیبی تاخت رفت . ..
از آن روز ،
با سیبی در دست ،
از پیِ تو به جستحوی خانه ،
می روم بی دل ...
یکی از اصلی ترین و مهم تین دلایلی که باعث شد از پدرم نفرت داشته باشم این بود که تو همون دعواها که بعضی هاشو تعریف کردم ، بر میگشت و شروع میکرد دوستهامو تهدید کردن ، بر میداشت زنگ میزد به دوستی که 3-4 ماه بود ازش خبر نداشتم و می پرید بهش و هر چی دلش میخواست و از دهنش در می اومد بهش میگفت ، منم دوستهام همیشه آدمهای محترمی بودن و بزرگتر از خودم و حالا ببینین چطور من جلوشون خرد میشدم ، کم کم بهشون حالی کردم که حساب من و پدرم و از هم جدا کنین و اگه چیزی گفت جوابشو بدین ، اما اونا همچنان به خاطر من سکوت می کردن و این انقدر ادامه پیدا کرد تا کم کم بعضی از اونا خودشون قید دوستیمونو زدن و بعضی ها رو هم خودم برای آرامششون رها کردم . ..
اما تازگیا فهمیدم که این ویژگی به پدرم مربوط نمیشد و در اصل به خودم مربوطه ، چون همین چند روز پیش باز یه دوستم توی نت بخاطر مشکلی که بین من و یه نفر دیگه بود تهدید شد ، البته الان که دارم اینو می نویسم همه چیز حل و تمام شده ، اما یهو از اینکه دیدم دوباره اینجا هم همه چیز داره شکلِ بیرونِ نت ادامه پیدا میکنه حالم گرفته شد .. .
هیچی دیگه همین ، فقط خواستم بگم همین چیزای ریز و درشت یه دونه یه دونه دست به دست هم دادن تا الان اینطوری تنها باشم ...
تو از اون دور دورا آهسته منو می دیدی ،
تو منو ، قلب منو ، تنهایِ تنها دیدی ،
اومدی هر چی که بود دزدیدی ،
تو به من خندیدی . ..
منو باش ؛
با خودم خندیدم ،
گفتم این دزدی عجب عاقبت خوبی داشت . ..
منو باش ؛
انتها رو توی تاریکیِ چشمات دیدم ،
من با اون نیمه شب چشم تو می رقصیدم ،
به خیالم توی اون تاریکی
خورشیدُ می دیدم ،
تو فقط سارق قلبم بودی
من اینو خیلی دیر
بعدها فهمیدم . ..
تو رو باش ؛
اینهمه بد ،
منو باش ؛
اینهمه تنها و غریب ،
در به در ، در پیِ هیچ ،
تو رو باش ؛
همه تزویر و فریب . ..
تو رو باش ؛
نه به سرشاری باران نزدیک ،
نه به شفافی خورشید شبیه . ..
تو فقط سادگی ام را دیدی ،
تو فقط شایعۀ بودنِ یک تردیدی ،
تو فقط بغض به من بخشیدی . ..
چه عبث بود سفر کردن من در شب تو ،
در تب روزنه از پنجره فریاد زدن ،
در کویری پیِ رفع عطشی . ..
من نمی فهمیدم ،
که تو از زجر دلم خرسندی ،
من نمی فهمیدم ،
باید از برزخ بی رحم تو می ترسیدم ،
باید از جنگل بی برگ تو بر می گشتم . ..
و من آخر ماندم ، و تو اما رفتی ،
و از این حادثه جز هیچ نماند ،
ولی امروز پس از آن همه سال ،
آمدی منتظر فرصت دیدار شدی . ..
منو باش ؛
در دلم می پرسم ،
هیچ یادت مانده ،
که به من خندیدی ؟
چه شده ؟
باز منو ،
تنهایِ تنها دیدی ؟